غلم

من غلام غلمم و غلم غلام من

غلم

من غلام غلمم و غلم غلام من

....که با دلدار پیوندی....

حسین

حسین

حسین

........

پیرمرد چندین بار حسین رو صدا زد. ولی اون جواب نمی داد. یه کمی بلندتر صداش کرد ولی بازم جوابی نشنید.

با خودش گفت شاید بلند که حرف زده حسین ناراحت شده جوابشو نمی ده. صداشو آروم کرد و صداش زد: حسین ... نه خیر، مثل اینکه قهر کرده. یه کمی لحنو لطیف کرد و گفت:حسین، حسین، حسین جونم! غرور مردونگیش تا حالا اجازه نداده بود حسین رو با این اسم صدا کنه، ولی بازم جوابی در کار نبود. خواست آب دهنشو قورت بده ولی دهنش خشک خشک بود، عین حسین.

صداشو بازم آروم تر کرد. خش خش صداش نشون می داد که دیگه هیچی آب تو دهنش نیست. به زور حرف می زد. گفت :حسین عزیزم جواب بده. مگه همیشه به یه صدا جواب منو نمی دادی؟! ولی بازم.......

دیگه لحن پیرمرد تغییر کرد. به التماس افتاد....حسین تو رو به خدا تو رو به جدمون......چرا جواب نمی دی. حسین ...حسین...ح س ی ن ....

قامت پیرمرد خم شد. با زانو افتاد رو زمین ... یه ریز می گفت حسین ...... قطره اشکایی که یواش یواش تو چشمش جمع شده بود حالا دیگه سیل شده بود. پلاستیکو پس زد و سرشو گذاشت رو بدنش. یه کمی به صدای قلبش گوش داد. خیلی قشنگ بود تا حالا صدایی به این قشنگی نشنیده بود. تو اون لحظه دوست داشت همینجا با همین صدا بمیره، بدنش عجب عطری داشت، آدمو می برد تو حرم امام رضا.....

شونه های پیرمرد به شدت بالا و پایین می رفت. همینطور گریه می کرد.....گریه. حسین عزیزم چرا جواب منو نمی دی، مگه با من قهری؟

حسین جونم من اگه گاهیم باهات اوقات تلخی می کنم دوستت دارم، تو نباید ناراحت بشی. الهی بمیرم اگه ناراحتت کردم.

اگه ازت معذرت بخوام  جوابمو می دی؟؟؟ بیا! من ازت معذرت می خوام، من ازت معذرت می خوام، منو ببخش، غلط کردم.... حالا جواب منو بده، جون بی بی، جون زینب و عباس....

پیرمرد دیگه کاری نداشت که کی اونو نگاه می کنه، مثل بچه کوچولوها های های گریه می کرد، همه اونایی که دورتا دور بودن دستاشونو گذاشته بودن رو صورتاشون و شونه هاشون بالا و پایین می رفت.

اشکای پیرمرد داشت بدنشو غسل میداد.

زنا دور حاجیه خانم  رو که از حال رفته بود گرفته بودن. رقیه کوچولو یه کمی گلاب داد دست زینب که دم بینی حاجیه خانم بگیره.

یه کمی که حالش جا اومد دیگه طاقت ناله کردن نداشت. قدرت حرکت هم نداشت، تنها کاری که می تونست بکنه نگاه کردن بود، از دور نگاه می کرد و با خودش حرف می زد: حسین جونم....حسین جونم.....الهی بمیرم....خدایا.....مگه من از تو چی می خواستم.....فقط می خواستم هر روز روی ماهشو ببینم.... هر روز اون پیشونی عبادتشو ببوسم.....بوش کنم.... گلم...حسینم...عزیزم....الهی قربونش برم.بچم عاشق شده بود...قربون عاشق شدنت برم.....اومده بود پیشم خیلی خوشحال بود.....می گفت نذری که برا خاله بردم زهرا اومد دم در بهم خنده زد.....تا دو روز برا خودش شعر می خوند....بمیرم براش.....مگه من به خدا نمی گفتم درد و بلات به جونم.....چرا جون من هنوز سر جاشه....نه... جون من دیگه سرجاش نیست....جون من رفته.

اون روزی که از بالای داربست مسجد که برای محرم زده بودند افتاد و دستش شکست وقتی ناراحتی منو دید گفت: ننه! همون حضرت عباسی که همش بهش قسم می خوری جفت دستشو برا امام حسین و بچه هاش داد، من روز قیومت چطوری تو روی امام وایسم بگم در راه تو فقط یه دستم شکست!! ای کاش سر و دست و پام برا امام حسین بدم، تو مگه اسم منو حسین نذاشتی.این اسم عظیم رو شونه ام سنگینی می کنه باید یه جوری جبران کنم....الهی قربون اون اسم عزیزش برم....یا امام حسین.....یا حضرت عباس......

این حرفا انگار یه مرثیه سوزناک بود، همه­ی زنا با گوشه چادرشون اشکاشونو پاک می کردن. همه گریه می کردن، حتی اون علی اصغر کوچولو که تو قنداق بود.

مردا جلوی علی اکبرو گرفته بودن که طرف حسین نره. آخه خیلی بی تابی می کرد. می گفت ای نامرد منو گول زدی....اون روز که می خواستم تو شناسنامه دست ببرم نشستی با من حرف زدی که من باید مواظب پدر و مادر باشم....خودت رفتی تنها تنها....تو هیچ وقت تنها خور که نبودی....دادا جون تنها تنها خوردیو رفتی....های های های....حالا که اینکارو کردی منم همه اون چیزایی که گفته بودی به کسی نگم می گم....آره می گم....بعد نگی چرا گفتی!....می گم که نصف شب سجادتو تو اتاق می انداختی و برا خدات های های گریه می کردی....می گم که دم صبحم زیارت عاشورات طاقت ازت می برد و می افتادی تو سجاده....بازم بگم....بازم بگم نامرد.... دیدی آبروتو بردم....من بچم...خودت بچه ای....یه نگاهی تو آینه به خودت بکن سیبیلات هنوز سبزم نشده، اون وقت تو مردیو من نامرد؟! نامرد خودتی که تنها تنها می ری.....

بعد از گفتن این حرفا علی افتاد رو زمین و شروع کرد به گریه کردن....می گفت دوستت دارم ....دوستت دارم دادا......برگرد دادا....دیگه اذیتت نمی کنم دادا....دیگه همش خودم میرم نون می گیرم.....درسامو درست می خونم.....با بابا مامان خوب رفتار می کنم.....برگرد.....بر گرد........

............

دادا جون....دادا.... دادا....دلم تنگه....خیلی تنگ....دلم تنگ شده برا اون آجی آجی گفتنات....اون نگاهت....اون مهربونیت.....آجی بمیره برات....مگه یادت نیست وقتی جاییت زخم می شد این دل آجیت آتیش می گرفت....با خنده به من می گفتی مگه زخم شمشیره که اینطور ناراحت شدی! این گریه هاتو حروم نکن، نگه دار برا وقتی که زخم شمشیر خوردم و بعدشم می خندیدی....یعنی حالا وقتشه؟.... ای کاش زخم شمشیر بود.......

من یه بار دیگه از اون خنده ها می خوام دادا.....دادا....یادمه گفتم برام از سفرت سوغاتی بیار گفتی با پست خودش میاد....منظورت همین بود.....این سوغاتی من بود داداچی!....خیلی بدی دادا.....مامان یه چیزی به دادا بگو....آخه جواب منو نمی ده.

پیرمرد هنوز روی بدنش بود. کسی جرات نداشت اونو بلند کنه. همینطور بو می کرد و گریه می کرد، از بو کردن سیر نمی شد. مگه آدم از بوی بهشتم سیر میشه؟!

دیگه هیچی نمی گفت؛ فقط گریه می کرد....گریه.....گریه.

سرشو از رو بدن حسین بالا آورد که یه بار دیگه صورتشو ببینه....ولی هر چه نگاه کرد سری ندید....یا حسین....اون رگ های گردنش لبخند دلبرانه ای به چهره پیرمرد می زد. پیرمرد جواب لبخندشو با یه لبخند همراه با اشک داد.

رفت سمت دستش که اونو بذاره رو گونه هاش......

یا ابالفضل.....نه دستی بود و نه پایی.

حاجیه خانم فریاد زد حسین جونم حالا دیگه جلوی امامت شرمنده نیستی....شیرم حلالت.... و دوباره از حال رفت.....

پیرمرد را از رو تابوت کنار کشیدند و بدن حسین رو با پلاستیک پوشوندن و دوباره بردنش سر دست.....

این گل پر پر که کفن ندارد.......

لا اله الا الله....

کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا


این متن را برای روزنامه اصفهان زیبا مورخ ۲۵ دی ۸۶ نوشتم

 

http://isfahanziba.isfahan.ir/Details.aspx?NewsId=1968&MID=1216