غلم

من غلام غلمم و غلم غلام من

غلم

من غلام غلمم و غلم غلام من

خاطرات یک سر قبر قرآن خون ۱


دیشب بعد از چند هفته ای که درگیر امیکرون بودم ح. زنگ زد که فلان کس را بیا سر قبرش جوشن کبیر بخون.

دوشلواره و کاپیشان به بر راهی شدم. قطعه ۱۵ بود. قبر نزدیک جوب بود. توی جوب مقداری ته‌آتش بود. دستهایم را رویش گرم کردم. یاد خاطره دوستم بابک افتادم که وسط چله سرما با رفقایش رفته بودند کوه سیب زمینی آتیشی بخورند. می گفت رو به آتیش می سوختیم پشتمون یخ می کرد. یادم افتاد سر قبر شاه بگوم همچین حالتی داشتم.

اقوام مرده کسی پای قبر نبود. ط. داخل چادر مشغول قرآن بود. یه پارچه مشکی و چند شاخه گلایل آخرین خرج زنده‌ها براش بود. اعلامیه‌ای نبود. عجیبه که خیلی دنبال اسمش هم نبودم ولی از ط. پرسیدم، اگه یادم باشه یه ح. نامی بود. از ط. پرسیدم چندیه؟ گفت ۸۰. دیدم عجب پیر شدیم، ۶۲ کجا و ۸۰ کجا. گفت دارم میرم آشخوری. تو کار صنایع دستی چوب بود. رفت و من ماندم و قبری بی همدم.

 توی چادر مستقر شدم و بندها رو شروع کردم. یادمه جوشن قبلی سر یه مرده دیگه خیلی حال داد. با بند بندش با خدا می شد حرف زد. اما اون شب فاز با نول جور نبود. بندها رو بلند بلند میخوندم بلکه بقیه اموات هم مستفیض بشن. هر چند دقیقه یه صدایی می اومد فکر می کردم از بازماندگانند. پتوی روی چادر رو پس می کردم و کسی رو نمی دیدم. می گفتم شاید صدای ترق توروق ته‌آتیشه. اما در یکی از این صداها و پتو پس کردن‌ها دوتا پای دیدم سیاه. یکیشان ساپورتی بود. خیلی تعمق نکردم. یک تعارفی زدم و دعا را ادامه دادم. عجیب بود. خیلی خسته شدم. به حدی که آخر کار توی خواب و بیداری بودم. ط. ۱۱ آمد. چادر را تحویلش دادم و رفتم پای قبر. یادم افتاد شب اول قبر پای قبر دعا استجابت میشه. یه چند تا دعایی از ته ذهنم کشیدم و گفتم. با خودم تصور می کردم امشب یه دریچه و دالانی از این قبر به عالم بالا وصل شده و مثل یه رود رو به بالا میره. تو این رود دعا هام رو که بندازم میره بالا و مستجاب میشه.

 سوار ماشین شدم. از خستگی چشمام خشک شده بود. اینطوری سابقه نداشت. روز  رو کار هم نرفته بودم و استراحت کرده بودم. نباید ۱۱ اینطور خسته باشم.

حدود ۱۲ خوابیدیم. اون شب یکی از سخت ترین شبای زندگیم شد. سنگینی زیادی روی من و خانمم بود. خودم تا صبح کلی هذیان گفتم. این سنگینی روی خانمم هم افتاده بود. خودم اصلا نتونستم خواب درست برم. بچه ام که تو اتاق خودش بود خواب درستی نتونست بره. به قول خودمون تا صبح تلاطم بودیم. خانمم چند دقیقه یک بار صدام می کرد و می ‌گفت خرخر نکن. به طور عجیبی خر خر می کردم. انگار یه چیزی راه نفسم رو بسته بود. به ظاهر خواب بودم ولی نه خستگی از من در رفت و نه حس خواب. صبح کسل کسل بودم. انگار که اصلا نخوابیده بودم.

امشب به ح. ماجرا رو گفتم. چندبار گفت :اِ اِ و گفت که خودش هم اوایل اینطوری میشده ولی بعداً خوب شده. ظاهراً من که تازه کارم روحم ضعیف ‌تره و از این جور مرده ها بیشتر تاثیر می گیره‌ نمی دونم چی به این مرده گذشته بود یا عملش چی بود. ولی هر چی بود که خیلی کا رو اذیت کرد. خدا از گناهانش بگذره. چه راهی داریم ....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد